واژه ها را پشت سر هم چیدم. اما دردی را دوا نکرد. روز رفت و به شب رسید. و تمام گوش های جهان به کلماتی که از دهانم قی میشد خندیدند. هیچ چیزِ نداشته ام را به "هیچ" آنها ترجیح دادم. هر چه داشتند بی ارزش و هیچ بود. و من چیزی نداشتم. و من در تمام بازمانده شب سکوت کردم. و نتوانستند تنها دارایی ام را از من بگیرند. به تمام آنها خندیدم. و برای مرگ درختان گریستم.



به شک رسیدم. باورکردن سخت شد. حتی سخت تر از کار در معدن‌. حتی سخت تر از کلماتی که گوش هایم از شنیدنشان سرطان گرفت.‌و سختی عادت شد. تا باور کنیم که در سختی زاده شده ایم. و در سختی خواهیم مرد. تحمل کردم ولی به آنها فکر نکردم. گوش ندادم. تنها گذشتم و رد شدم. تا به آن چیزی که مهمتر بود برسم.



و تمام نهال ها را مسموم کردند. و همچون کولیان به دور آتشی که از مرگ درختان برپا کرده بودند، رقصیدند. تا بالاخره مرا به صلیب کشیدند و وادارم کردند تبر به دست بگیرم. و من در انتظار روزی بودم که میله ها به زندان خیانت کنند. تا معجزه را با چشم ببینم.



و تنها داراییم شبیه اصل بود. و اصل ما را در این جشنِ بزرگِ تبرها تنها گذاشته بود. و من حالا نزدیک ترین مفهوم به اصل بودم. بدون هیچ. و عشق مهمتر بود. عشق تنها بود. خسته و تنها. به امید روزی که دوباره بر سر زبان ها بیفتند و دوباره در کتاب ها نوشته شود و دوباره در حافظه ها حک شود. و من انتظارم به اندازه یک گل بود. و معجزه برایم در حد یک کلمه…


پ‌.ن: محرمانه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نو پدید مجتمع آموزشی زبان های خارجی البرز تبریز Peter Gabriel چکاوک پرواز اجراي دکوراسيون مغازه معرفی فروشگاه ویژه نیلو رایانه